Thursday, October 21, 2010

دارم می رم

دلرم می رو توی مود ننوشتن و لج بازی
دارم می رم تو حال و هوای درس نخوندن و انصراف
دارم می رم

Friday, October 15, 2010

اعصاب خراب

پدرم اعصاب ندارد
من هم اعصاب ندارم
دکتر می گوید همه ان هایی که اهن خونشان پایین است اعصاب خرابند
دکتر گفته همه ان هایی که اهن خونشان پایین است بچه ندارند
دکتر غلط می کند
خواهرم اهنش پایین است اما بچه ای دارد
تپل هم هست
شوهر هم دارد
خودم می دانم اب می شوم
دلم هم اب می شود
دلم تنگ هم می شود
قرص اهنم نباشد دلم برای همه تنگ می شود
قرص اهن گران است
دلم کوچک می شود
زیر چشمانم گود می رود
خیره هم می ماند
من اعصاب ندارم

Friday, October 1, 2010

من خوشحالم؟

من دیگر غم هایم را به یاد ندارم
حتی دیگر رگ خواب خودم را نمی دانم
یا این که نمی دانم باز هم بستنی دوست دارم یا نه
و دیگر حتی وقتی به بارداری فکر می کنم و بر امدگی شکم زنی که دست راستش را روی ان گذاشته
به خاطر نمی اورم که ایا هنوز هم از زایمان می ترسم یا عاشق بچه دار شدن می شوم
و از خیلی چیزها تعجب می کنم
مثلا این که دلم برای ادم ها می سوزد
یا این که دیگر از به یاد اوردن گذشته بغض نمی کنم
و حتی دلتنگ کسانی می شوم که هیچگاه در زندگی من نقشی نداشتند
چند روزی است که گوش هایم زنگ می زنند و ته حلقم دانه های چرکین پدیدار می شوند
تصمیمات عجیبی می گیرم و دیگر پشیمان نمی شوم
از حرف های پدر و مادرم کمتر دلگیر می شوم
و گهگداری از خلوت کردن بیزار می شوم
این روها از مرگ می ترسم و احساس می کنم می خواهد غافلگیرم کند
نمی دانم باید از این چیزها که
نقاب ارامش و سر حالی به چهره من کشیده خوشحال باشم یا باز هم نگران شوم و بغض کنم