Friday, October 1, 2010

من خوشحالم؟

من دیگر غم هایم را به یاد ندارم
حتی دیگر رگ خواب خودم را نمی دانم
یا این که نمی دانم باز هم بستنی دوست دارم یا نه
و دیگر حتی وقتی به بارداری فکر می کنم و بر امدگی شکم زنی که دست راستش را روی ان گذاشته
به خاطر نمی اورم که ایا هنوز هم از زایمان می ترسم یا عاشق بچه دار شدن می شوم
و از خیلی چیزها تعجب می کنم
مثلا این که دلم برای ادم ها می سوزد
یا این که دیگر از به یاد اوردن گذشته بغض نمی کنم
و حتی دلتنگ کسانی می شوم که هیچگاه در زندگی من نقشی نداشتند
چند روزی است که گوش هایم زنگ می زنند و ته حلقم دانه های چرکین پدیدار می شوند
تصمیمات عجیبی می گیرم و دیگر پشیمان نمی شوم
از حرف های پدر و مادرم کمتر دلگیر می شوم
و گهگداری از خلوت کردن بیزار می شوم
این روها از مرگ می ترسم و احساس می کنم می خواهد غافلگیرم کند
نمی دانم باید از این چیزها که
نقاب ارامش و سر حالی به چهره من کشیده خوشحال باشم یا باز هم نگران شوم و بغض کنم