من دیگر غم هایم را به یاد ندارم
حتی دیگر رگ خواب خودم را نمی دانم
یا این که نمی دانم باز هم بستنی دوست دارم یا نه
و دیگر حتی وقتی به بارداری فکر می کنم و بر امدگی شکم زنی که دست راستش را روی ان گذاشته
به خاطر نمی اورم که ایا هنوز هم از زایمان می ترسم یا عاشق بچه دار شدن می شوم
و از خیلی چیزها تعجب می کنم
مثلا این که دلم برای ادم ها می سوزد
یا این که دیگر از به یاد اوردن گذشته بغض نمی کنم
و حتی دلتنگ کسانی می شوم که هیچگاه در زندگی من نقشی نداشتند
چند روزی است که گوش هایم زنگ می زنند و ته حلقم دانه های چرکین پدیدار می شوند
تصمیمات عجیبی می گیرم و دیگر پشیمان نمی شوم
از حرف های پدر و مادرم کمتر دلگیر می شوم
و گهگداری از خلوت کردن بیزار می شوم
این روها از مرگ می ترسم و احساس می کنم می خواهد غافلگیرم کند
نمی دانم باید از این چیزها که
نقاب ارامش و سر حالی به چهره من کشیده خوشحال باشم یا باز هم نگران شوم و بغض کنم