Saturday, July 17, 2010

سر عقل اومدم

دختر بچه که بودم همه میگفتند خدا درد رو به ادم های بزرگ می ده
و این برای من همیشه سوال بود که چرا خدا باید به کسی که خوبه درد بده؟
مگه ادم های بزرگ رو دوست نداره؟
پس ادم های کوچیک و پست چرا همیشه سالمن یا گاهی خیلی خوشحال تر از ادم های بزرگ؟
تا اینکه دیروز تلفن خونه زنگ زد و من برداشتم و یکی از همون ادم های بزرگ منو مادرو خواهرامو به خونشون دعوت کرد
و من از قبل می دونستم که ما به این مهمانی دعوت شویم دوستان خواهرم هم حتما دعوت خواهند شد
با هزار غر و طبق معمول همیشه دعوا گفتم که من نمیام
و باز هم طبق معمول مامان گفت که نیامدن به منزله ادم به دوریست و سال هاست که این جمع همیشه بر پاست
و اگر نیایی چنین می شه و چنان
اینبار خیلی زودتر رام شدم و به قول مامان سر عقل اومدم که برم
امشب همگی با هم حاضر شدیم و رفتیم
جمع مثل همیشه خیلی دوستانه بود و فکر نمی کردم تا این حد بین این ادم ها راحت باشم
ادم های بزرگ اونجا کم نبودن
اونهایی که خدا بسیار دوستشون داشته و به هر کدوم یک بچه عقب افتاده داده
اما در عوض اونقدر مهربونی بهشون داده که کمتر تو این چند سال بین ادم ها دیدم
من بازهم حسین رو دیدم و هنوز ویلچر نشین نشده بود