Thursday, December 2, 2010

درد



اخر درد اولویت نداشتن هم شد درد؟
بله بزرگ تر از ان سراغ ندارم
درد به این بزرگی که جان ادم را می سوزاند نمی شود درد؟
درد

Friday, November 26, 2010

درباره الی

موسیقی چیزی نبود که بشر را به زانو در بیاورد؟
یا اصلا صوت ؟
من اینجا چند روزیست که به زانو در امدم
و اگر پدر بزرگ هامان بودند بی دینمان می خواندند
و حتی پدر هامان که هستند و مدام تکرار می کنند این چیزی نبود که ما می خواستیم
من به اهنگ دلخواهم نه تنها گوش می دهم بلکه تمام دلم را میدهم
حتی چشمانم را هم میدهم
تا اصوات مرا بگیرند
و پرتم کنند انجایی که بعضی ها انرا انحراف می خوانند
بعضی ها بی دینی
بعضی ها لاابالی گری
و من انرا اصل دل و گوش و چشم دادگی.
هر انگشتی هر ضربی که نتی را ا به صدا و فریاد در میاورد
مرا دیوانه و عاشق صدا می کنه
حتی عاشق کرو لال ها
چه بسا که ان ها بیشتر از ما می شنوند
و این ماییم که کر هستیم
من عشق هر صداییم
و انگار طبیعت مرا جز ان ادم هایی گذاشته که دل و دین خود را برای یک صدای تق یا حتی قژ می دهند
اما اینبار این صدا درباره الی بود که یک بسته قرص دست ادم می دهد
و ادم را روانی بالا و پایین رفتن ها می کند
چه پاهایی را زنجیر می کند
دهان را روزه نگه می دارد
و من می فهممم که این فقط الی نبود که بی خبر غرق شد



Friday, November 19, 2010

حاج مصیب عزیز من


هر وقت حاج مصیب را می بینم عقده نداشتن پدر بزرگ یادم می اید
و همچنین عمه فخری که ملکه جوانی تا پیری حاج مصیب دوست داشتنی است
حرف های حاج عمو همیشه به دل همه می نشیند
هر با که به دیدنشان می رویم از اول تا اخر بغض گلوی من را می فشارد
نگاه مهربان و خسته عمه و صدای گرم حاج عمو چیز هایی هستند که من خیلی وقت است دنبالشانم
حاج عموی هشتاد ساله هنوز هم عاشق عمه است و عمه 70 ساله هنوز هم از کنار حاج مصیب نشستن شرم می کند
از اول تا اخر بازدیدها این زوج عزیز من قربان صدقه من و خواهر برادرهایم میروند و من انقدر از احساس پر می شوم که هر ان است بلند شوم و حاج عموی با تقوی را ببوسم
من این ها را دوست دارم
ان ها هم مرا دوست می دارند
و ترس از دست دادن عمه فخری و حاج مصیب چند وقتی است دل مرا می لرزاند

Wednesday, November 17, 2010

اینجا هم متروکه شد
اینجا هم مثل من بی مصرف شد

Thursday, November 4, 2010

ذهنم چه مي كند

صبح كه از خواب ديشبم بيدار مي شوم مي دانم كه حس نهيليستي ام از پهلوي چپم زده بيرون
دوباره فقط منم و من و انگار باز قرار است غصه اين را بخورم كه ادم ها مي روند سر زندگي خودشان
من مي مانم و گو ش هاي سنگينم و يك گوشي موبايل كه رغبتي ندارم دكمه هايش را لمس كنم
دوباره همه چي زمستان است و انگار باز قرار است اينده اي براي خودم نبينم
به خودم مي ايم در قطار
و قطار در ايستگاه نسبتا متروكه اي توقف مي كند و درختان لخت و پتياره قطار را ورانداز مي كنند
و باز من غصه حسادت هايي را مي خورم كه هيچ گاه تمامي ندارند
بغل دستي ام گلابي رسيده اي از كيفش بيرون مي اورد و با اصرار به من تعارف مي كند
و خواهرم با من حرف مي زند
و خواهرم مي خواهد هميشه با من باشد
و عاشق اين است كه با من عكس بگيرد اصلا خواهرم هميشه نگران من است و جز من هيچ كس را ترجيح نمي دهد
خواهرم با من حرف مي زند و من هيچ كدام را نمي شنوم
ور بي مصرف ذهنم به كار افتاده و من همچنان ديوانه وار ادامه مي دهم

Thursday, October 21, 2010

دارم می رم

دلرم می رو توی مود ننوشتن و لج بازی
دارم می رم تو حال و هوای درس نخوندن و انصراف
دارم می رم

Friday, October 15, 2010

اعصاب خراب

پدرم اعصاب ندارد
من هم اعصاب ندارم
دکتر می گوید همه ان هایی که اهن خونشان پایین است اعصاب خرابند
دکتر گفته همه ان هایی که اهن خونشان پایین است بچه ندارند
دکتر غلط می کند
خواهرم اهنش پایین است اما بچه ای دارد
تپل هم هست
شوهر هم دارد
خودم می دانم اب می شوم
دلم هم اب می شود
دلم تنگ هم می شود
قرص اهنم نباشد دلم برای همه تنگ می شود
قرص اهن گران است
دلم کوچک می شود
زیر چشمانم گود می رود
خیره هم می ماند
من اعصاب ندارم

Friday, October 1, 2010

من خوشحالم؟

من دیگر غم هایم را به یاد ندارم
حتی دیگر رگ خواب خودم را نمی دانم
یا این که نمی دانم باز هم بستنی دوست دارم یا نه
و دیگر حتی وقتی به بارداری فکر می کنم و بر امدگی شکم زنی که دست راستش را روی ان گذاشته
به خاطر نمی اورم که ایا هنوز هم از زایمان می ترسم یا عاشق بچه دار شدن می شوم
و از خیلی چیزها تعجب می کنم
مثلا این که دلم برای ادم ها می سوزد
یا این که دیگر از به یاد اوردن گذشته بغض نمی کنم
و حتی دلتنگ کسانی می شوم که هیچگاه در زندگی من نقشی نداشتند
چند روزی است که گوش هایم زنگ می زنند و ته حلقم دانه های چرکین پدیدار می شوند
تصمیمات عجیبی می گیرم و دیگر پشیمان نمی شوم
از حرف های پدر و مادرم کمتر دلگیر می شوم
و گهگداری از خلوت کردن بیزار می شوم
این روها از مرگ می ترسم و احساس می کنم می خواهد غافلگیرم کند
نمی دانم باید از این چیزها که
نقاب ارامش و سر حالی به چهره من کشیده خوشحال باشم یا باز هم نگران شوم و بغض کنم

Saturday, September 4, 2010

تنترای من صبر - تعاونی 2 اتوبوس سفید



وقتی که به همه چیز اعتماد داری و سرگرم از دست رفتنی هایت هستی خدا همچون صمغ از درخت جدایت می کند

تا بدانی

این چسبیدن ها روزی کار دست چلاقت میدهد


نشانت می دهد که کوچکی

ناتوانی

انقدرسر

به هوا که فراموش کردی عاجزی

تا بدانی که اوست لایق مطلق تمام وابستگی ها واز تو می گیرد هر انچه جانت به ان دوخته شده

دماغ پر بادت را روزی مثل همین دو هفته پیش پنچر می کند

و فقط خدا می داند که

روزی تمام اشک های خشکیده به دیوارت جای خود را به تو

و کنار تو بودن ها می دهد

و من انروز هرگز التماس هایم را به یاد نخواهم اورد

من و دماغم هر دو پنچریم

از نبود تو که به جانمان به تو دوخته بود

از نبود فرصت هایی تا "اقاهه" خطابت کنیم

و نبود تمام کوه ها و کوچه ها

و قلبم دلش می گیرد که دیگر کسی نیست تا به صدای زنده بودنش گوش دهد

اینجا

من

تنترا

و همه دار و ندارم

دلتنگ تمام سه نقطه های توست

Sunday, August 8, 2010

من لج باز نیستم

تا حالا متوجه این نشده بودم که وقتی ادم از دیگران ناراحته نکات مثبتشون هم یادش میره
فاطمه یه روز می گفت تو وقتی از کسی ناراحت می شی خیلی خبیث می شی اینقدر که هیچی جلودارت نیست
شاید راست می گفت
چون الان خیلی ناراحتم و هیچی ارومم نمی کنه
خیلی کارا دوس دارم انجام بدم اما ترجیح می دم انجام ندم تا خنثی بشم
هرچند خنثی شدن خودش از هر چی ناراحتی کفر درار تره
نمی دونم چرا اینقدر امروز لج دارم
اینقدر که نزدیک قید همه چیو همه کسو بزنم
یه چند تا ادم تو ذهنم هستن که شدن مایه لج من
نه می تونم ولشون کنم نه باهاشون باشم
شما بگین چیکار کنم؟

Monday, July 26, 2010

الاغ نه الاق

دو پست قبلم باعث شد بعضی ها منو مسخره کنند
و من هم قول دادم که در پستی دلیل املای غلط الاق رو توضیح بودم
شاید توجیه بشه کارم
شایدم باعث مسخره شدن بیشتر
از موقعی که یادم می یاد الاغ رو با املای الاق نوشتم
گاهی باعث کم شدن نمره دیکته ام شد و گاهی هم مثل الان مورد تمسخر دیگران قرار گرفتم
من از کودکی الاق رو با قاف دوست داشتم
چون قاف برای من معصومیت بیشتری داشته
و سادگی و خریت درعمق این لغت برام با قاف بیشتر ملموسه
مثل ق در اسم بزرگم
اصلا چنین فامیلی با ق وجود خارجی نداره و به خاطر اشتباه ثبت احوال ما در زمره قاف دار ها قرار گرفتیم
حالا الاغ با قاف هم به اشتباه من در لغت نامه فارسی من جا گرفته و به هیچ وجه عوض نمی شه
غ برای من به معنای موزی گری و بدجنسیه و به همین خاطر هیچ وقت الاق رو با غین نخواهم نوشت

Thursday, July 22, 2010

پاک کنم تمام شد

خیلی نا امیدم
کافر شده ام
...

Tuesday, July 20, 2010

من منم

به تازگی متوجه شده ام که هیچ کس نمی خواهد من من باشم
یا همه مرا پایین تر از انچه هستم می شمارند یا انقدر بالا که نوک دماغم سقف را می خراشد
امروز پدر ازهمیشه عصبانی بودنم شکایت می کند
شاگردم در کلاس می گوید تدریس شما بی نظیر است چرا ارشد نمی خوانید؟
علی می گوید حسود نباش
احمقی می گوید زیاد حرف نزن
و الاقی می گوید درد و دل نکن و من ازین همه فرمان های ناشور بیزارم
من خودم می مانم
هرکس مشکلی دارد به ته پایم که دارد
و راه باز است
.
.
.
.
.
.
پی نوشت: این روز ها بد جور احساس بی نزاکتی به من دست می دهد

Saturday, July 17, 2010

سر عقل اومدم

دختر بچه که بودم همه میگفتند خدا درد رو به ادم های بزرگ می ده
و این برای من همیشه سوال بود که چرا خدا باید به کسی که خوبه درد بده؟
مگه ادم های بزرگ رو دوست نداره؟
پس ادم های کوچیک و پست چرا همیشه سالمن یا گاهی خیلی خوشحال تر از ادم های بزرگ؟
تا اینکه دیروز تلفن خونه زنگ زد و من برداشتم و یکی از همون ادم های بزرگ منو مادرو خواهرامو به خونشون دعوت کرد
و من از قبل می دونستم که ما به این مهمانی دعوت شویم دوستان خواهرم هم حتما دعوت خواهند شد
با هزار غر و طبق معمول همیشه دعوا گفتم که من نمیام
و باز هم طبق معمول مامان گفت که نیامدن به منزله ادم به دوریست و سال هاست که این جمع همیشه بر پاست
و اگر نیایی چنین می شه و چنان
اینبار خیلی زودتر رام شدم و به قول مامان سر عقل اومدم که برم
امشب همگی با هم حاضر شدیم و رفتیم
جمع مثل همیشه خیلی دوستانه بود و فکر نمی کردم تا این حد بین این ادم ها راحت باشم
ادم های بزرگ اونجا کم نبودن
اونهایی که خدا بسیار دوستشون داشته و به هر کدوم یک بچه عقب افتاده داده
اما در عوض اونقدر مهربونی بهشون داده که کمتر تو این چند سال بین ادم ها دیدم
من بازهم حسین رو دیدم و هنوز ویلچر نشین نشده بود

Sunday, July 11, 2010

به هر چه هست و نیست نفرین

من امشب می گریم به حال تمام روزها یی که بشر برای چه گریست و من برای چه
تمام دنیا هم دستند
همه با هم عهد بسته اند تا مرا پیر کنند و خیالشان که راحت شد زندگی کنند
خوب فکر می کنم و اسامی تمامی انهایی که هر روز به گریه من خندیدند و همچون الاغی زبان بسته کیف کردند خوب در ذهنم حک می شود
و بغض می کنم
انقدر بغض می کنم
تا
کینه تمام دنیا در دلم جمع شود
و انقدر کوچک می شوم تا در اغوش مرگ ارام جای گیرم
نفرین به دلم

Saturday, July 10, 2010

برگشت

دوباره حس برگشت به من برگشت
وقتی از یک سفر طولانی باز می گردی همه چی غریبه می نماید یا شاید هم این تویی که غریبه ای
این حس های لعنتی مرا ازاد نمی گذارد
من از هجوم این فکر ها می ترسم
و انگار سه قدمی بیش نمانده تا من دیوانه
خدا عاقبت این ذهن در هم بر هم را به خیر کند

Saturday, June 12, 2010

شیشه عمر تنترا بالاخره شکست

انسان ها به خاطره ها وابسته اند و بیماری های روانی یا خوش گذرانی هایشان هم به همین خاطره ها بسته اند. اینجانب به خاطر عذلب وجدانی که برای بلاهایی که به سر خود اورده ام دارم تمام خاطره ها را در بلاگر از صفحه روزگارش پاک می کنم
تا روانم کرم نگذارد
از کسانی که در این 3 سال امدند و سر زدند
کامنت گذاشتند یا بی کامنت رفتند ممنون
هر چند که خاطره ها پاک شوند ادم ها با هیچ چیز محو شدنی از بین نمی روند
موفق باشید
خداحافظ