Friday, November 26, 2010

درباره الی

موسیقی چیزی نبود که بشر را به زانو در بیاورد؟
یا اصلا صوت ؟
من اینجا چند روزیست که به زانو در امدم
و اگر پدر بزرگ هامان بودند بی دینمان می خواندند
و حتی پدر هامان که هستند و مدام تکرار می کنند این چیزی نبود که ما می خواستیم
من به اهنگ دلخواهم نه تنها گوش می دهم بلکه تمام دلم را میدهم
حتی چشمانم را هم میدهم
تا اصوات مرا بگیرند
و پرتم کنند انجایی که بعضی ها انرا انحراف می خوانند
بعضی ها بی دینی
بعضی ها لاابالی گری
و من انرا اصل دل و گوش و چشم دادگی.
هر انگشتی هر ضربی که نتی را ا به صدا و فریاد در میاورد
مرا دیوانه و عاشق صدا می کنه
حتی عاشق کرو لال ها
چه بسا که ان ها بیشتر از ما می شنوند
و این ماییم که کر هستیم
من عشق هر صداییم
و انگار طبیعت مرا جز ان ادم هایی گذاشته که دل و دین خود را برای یک صدای تق یا حتی قژ می دهند
اما اینبار این صدا درباره الی بود که یک بسته قرص دست ادم می دهد
و ادم را روانی بالا و پایین رفتن ها می کند
چه پاهایی را زنجیر می کند
دهان را روزه نگه می دارد
و من می فهممم که این فقط الی نبود که بی خبر غرق شد



Friday, November 19, 2010

حاج مصیب عزیز من


هر وقت حاج مصیب را می بینم عقده نداشتن پدر بزرگ یادم می اید
و همچنین عمه فخری که ملکه جوانی تا پیری حاج مصیب دوست داشتنی است
حرف های حاج عمو همیشه به دل همه می نشیند
هر با که به دیدنشان می رویم از اول تا اخر بغض گلوی من را می فشارد
نگاه مهربان و خسته عمه و صدای گرم حاج عمو چیز هایی هستند که من خیلی وقت است دنبالشانم
حاج عموی هشتاد ساله هنوز هم عاشق عمه است و عمه 70 ساله هنوز هم از کنار حاج مصیب نشستن شرم می کند
از اول تا اخر بازدیدها این زوج عزیز من قربان صدقه من و خواهر برادرهایم میروند و من انقدر از احساس پر می شوم که هر ان است بلند شوم و حاج عموی با تقوی را ببوسم
من این ها را دوست دارم
ان ها هم مرا دوست می دارند
و ترس از دست دادن عمه فخری و حاج مصیب چند وقتی است دل مرا می لرزاند

Wednesday, November 17, 2010

اینجا هم متروکه شد
اینجا هم مثل من بی مصرف شد

Thursday, November 4, 2010

ذهنم چه مي كند

صبح كه از خواب ديشبم بيدار مي شوم مي دانم كه حس نهيليستي ام از پهلوي چپم زده بيرون
دوباره فقط منم و من و انگار باز قرار است غصه اين را بخورم كه ادم ها مي روند سر زندگي خودشان
من مي مانم و گو ش هاي سنگينم و يك گوشي موبايل كه رغبتي ندارم دكمه هايش را لمس كنم
دوباره همه چي زمستان است و انگار باز قرار است اينده اي براي خودم نبينم
به خودم مي ايم در قطار
و قطار در ايستگاه نسبتا متروكه اي توقف مي كند و درختان لخت و پتياره قطار را ورانداز مي كنند
و باز من غصه حسادت هايي را مي خورم كه هيچ گاه تمامي ندارند
بغل دستي ام گلابي رسيده اي از كيفش بيرون مي اورد و با اصرار به من تعارف مي كند
و خواهرم با من حرف مي زند
و خواهرم مي خواهد هميشه با من باشد
و عاشق اين است كه با من عكس بگيرد اصلا خواهرم هميشه نگران من است و جز من هيچ كس را ترجيح نمي دهد
خواهرم با من حرف مي زند و من هيچ كدام را نمي شنوم
ور بي مصرف ذهنم به كار افتاده و من همچنان ديوانه وار ادامه مي دهم