Thursday, November 4, 2010

ذهنم چه مي كند

صبح كه از خواب ديشبم بيدار مي شوم مي دانم كه حس نهيليستي ام از پهلوي چپم زده بيرون
دوباره فقط منم و من و انگار باز قرار است غصه اين را بخورم كه ادم ها مي روند سر زندگي خودشان
من مي مانم و گو ش هاي سنگينم و يك گوشي موبايل كه رغبتي ندارم دكمه هايش را لمس كنم
دوباره همه چي زمستان است و انگار باز قرار است اينده اي براي خودم نبينم
به خودم مي ايم در قطار
و قطار در ايستگاه نسبتا متروكه اي توقف مي كند و درختان لخت و پتياره قطار را ورانداز مي كنند
و باز من غصه حسادت هايي را مي خورم كه هيچ گاه تمامي ندارند
بغل دستي ام گلابي رسيده اي از كيفش بيرون مي اورد و با اصرار به من تعارف مي كند
و خواهرم با من حرف مي زند
و خواهرم مي خواهد هميشه با من باشد
و عاشق اين است كه با من عكس بگيرد اصلا خواهرم هميشه نگران من است و جز من هيچ كس را ترجيح نمي دهد
خواهرم با من حرف مي زند و من هيچ كدام را نمي شنوم
ور بي مصرف ذهنم به كار افتاده و من همچنان ديوانه وار ادامه مي دهم